، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافر بهار

نیم ساله شدنت مبارک

٦ ماه که من مادرم، دردانه ام و این از برکت وجود توست که من لایق این اسم شده ام . گلکم خیلی شیرین تر شدی و خوشگل می خندی و موقع خندیدن پز دندونت رو به همه میدی.عاشق سیم تلفن هستی وحتی بیشتر از اسباب بازی هات دوسش داری. کتاب تقویت هوشت رو هم خیلی خوب می بینی و همچنین سی دی انیشتین کوچولوت رو خیلی دوست داری و با دقت تماشا میکنی. عسلم تقریبا داری جای جاروبرقی رو تو خونه می گیری و هر چی دم دستت بیاد رو می زاری تو دهنت.دو هفته ای میشه که مامانی زهرا یادت دادن مثل مردا دست میدی.( میگیم طاها دست بده، دستت رو به طرف دست ما دراز می کنی ). قربونت برم الهی پسر باهوش من از این ماه می تونی سوپ میکس شده با مواد اولیّه: هویج، برنج، گوشت مرغ یا ماهیچه و جع...
26 آذر 1391

چهاردست و پا رفتن وروجک

پسرگلم، امروز مامان شاهد چهاردست و پا رفتن فرشته ی کوچولوش تو ٦ ماه و ٢٠ روزگیش بود. امروز در حالی که داشتم از پسر مامان فیلم می گرفتم، دیدم که رو زانوهات واستادی و به حالت چهاردست پا داری میای سمت دوربین. آخه از همون روزهای اول تولّدت عاشق دوربین بودی و الان هم وقتی گریه می کنی برا آروم کردنت، دوربین رو میارم و به شکلی که ازت فیلم می گیرم نگهش میدارم و تو هم زودی آروم میشی. عزیزترینم از این که تلاش های بی وقفه ی تو برای چهاردست وپا رفتن به نتیجه رسید خدای مهربان رو شکر می کنم و برات آرزوی بهترین ها رو دارم و امیدوارم تو زندگیت برای رسیدن به آرزوها و هدفت از هیچ تلاشی دریغ نکنی بهترینم دوست دارم ...
22 آذر 1391

آش دندونی

امروز همه خونه باباگی اینا جمع بودیم و مامانی نسرین بعد از ظهر، به افتخار دندون در آوردن آقا طاها آش دندونی درست کردن که خیلی خوش مزّه بود. دستشون درد نکنه. مرسی مامانی نسرین ...
17 آذر 1391

مروارید سفید پسرم

امروز صبح تو خونه ی عمه پری وقتی داشتم به پسر کوچولو فرنی می دادم متوجه شدم که روی لثه ی پایینی پسرکم یه برآمدگی تیز وجود داره زودی دستم رو شستم و رو لثه ی خوشگلکم کشیدم و از این که دستم به دندون تیز طاها جونم خورد خیلی خوشحال شدم وزود عمه پری رو صدا کردم و بهشون گفتم که طاها دندون در آورده.عمه هم خوشحال شدن و تبریک گفتن.بلاخره انتظار 2 ماهه ی مامان به سر رسید.آخه گلکم 2 ماهی میشد که خارش لثه اذیّتت می کرد. وای که این اولین ها برای مادرها چقدر خوشحالی وصف نشدنی به همراه داره. دیشب تولد مامان بود، کادوی طاها جون به مامان همین مروارید سفید بود. پسر گلم دندون در آوردنت مبارک
30 آبان 1391

تولد مامان

امشب تولد مامان طاهای قصّه مونه. باباجون برام کیک تولد و مثل همیشه، یه دسته گل خوشگل خریدن که دستشون درد نکنه، اصلا انتظارشو نداشتم چون بابا این روزا سرشون شلوغه و وقت سر خاروندن هم ندارن.کادویی که از باباجون گرفتم یه دستبند طلای خوشگل بود  بابا برای امشب تو رستوران هتل استقلال میز رزرو کرده بودن که بنا به دلایلی نشد که بریم وموکولش کردیم به چند روز بعد. همسر عزیزم به خاطر همه ی خوبی هایت ازت ممنونم ...
29 آبان 1391

برگشتن پیش بابای مهربون

امروز ساعت ٧ شب بعد از ٢هفته دوری از بابا اومدیم تهران. بابا و مامانی نسرین و باباگی و مبینا جون اومده بودن فرودگاه تا ما رو ببرن خونه و درضمن تو رو زودتر ببینن. و چون عمه پری امروز رفتن مشهد واز ما خواستن که چند روزی خونشون باشیم که بچه ها تنها نباش، از فرودگاه رفتیم خونه ی عمه اینا.وقتی بابا تو خونه باهات بازی می کرد اولش از بابا خجالت می کشیدی و با لبخند پشتش قایم می شدی که خیلی بامزه بود  تو اردبیل یاد گرفته بودی که سینه خیز بری و تا بابا گذاشتت رو زمین خودت رو کشون کشون رسوندی به چتر رنگارنگ مبینا و همه از این کارت خوششون اومده بود و می خندیدن ...
26 آبان 1391

کوتاهی موی طاهاخان

شکلات مامان از بدو تولد کلی مو داشتی و رویش موهات هم ماشالا خیلی خوبه و تو عکس قبلی هم معلومه که چتری هات بلند شده و ریخته رو چشات. به در خواست من، مامانی زهرا چتری ها و موهای بغل گوشت رو کوتاه کردن. به نظر من با مزه تر شدی و صورتت گردتر شده. طاهای مامان اولین کوتاهی موهای خوشگلت تو ٥ ماه و ١٧ روزگیت انجام شد ...
19 آبان 1391

نشستن آقا طاها

گل مامان چند وقتی بود که به کمک بالشت می تونستی بشینی اما امروز تو خونه ی مامانی زهرا برای اولین بار و بدون اشیای کمکی تونستی بشینی و من هم خیلی ذوق کردم و سریع با بابا تماس گرفتم و این خبر خوش رو بهشون دادم و بابا هم از این موضوع خوشحال شدن و کلی قوربون صدقت رفتن  و الان که دارم این پست رو میزارم جلوم نشستی و هی می خوای به لپ تاپ دست بندازی عاششششششششششششششششقتم عزیزم ...
15 آبان 1391

عید غدیر مبارک

سید طاهای من عیدت مبارک. کوچولوی من، امروز هم عیدی دادی و هم عیدی گرفتی.  عیدی سید کوچولوی من اسکناس نو با مهر تبریک به اسم خودش بود که بابایی محمد زحمتش رو کشیده بودن. عکسش رو حتما می زارم.
13 آبان 1391

سفر به اردبیل

امروز ساعت 10:45 برا اردبیل بلیط داشتیم و باباجون ما رو رسوندن فرودگاه و ما باز هم بابای مهربون رو تنها گذاشتیم. امروز هم ناراحت بودیم و هم خوشحالّ ناراحتی به خاطر دوری چند روزه از بابا و خوشحالی جهت دیدن مامانی و بابایی و دایی و خاله. تو هواپیما یه کوچولو شیطونی کردی و یه نموره گریه  وقتی مامانی اینا رو دیدی خندیدی، مامانی هم از فروگاه تا خونه همین جور قربون صدقت می رفت. شب هم امیرعلی و مامانش و مامانیش و باباجونش اومدن دیدنمون و عمه مهناز (عمه مامان) هم معتقد هستن که بزرگ تر شدی و ملوس تر. ...
12 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسافر بهار می باشد